حالا شده پاییز و ...
میدان ولیعصر و سر ضلع شمالی
یک کافه ی دنج و شبی آرام و خیالی
کوپ شکلاتی و تب عشق من و تو
این سردی و گرمی به تناقض شده عالی
موسیقی و نورِ کم و نت های نگاهم
این شاعر بیچاره شده حال به حالی
آن روز گذشت و تو گذشتی و نماندی
افسوس که ناممکن و نایاب و محالی!
رفتی تو از این خاطره ها دست کشیدی
من مانده ام و بی کسی و بی پروبالی
هر روز به یاد تو سر ضلع شمالی
یک قهوه ی تلخ و غم بدحالیِ فالی
حالا شده پاییز و همان کافه ی خلوت
میدان ولیعصر و من و...جای تو خالی
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۱۸ ب.ظ توسط محمد
|