من و تنهایی و بارون
تنهائيم را با تو قسمت مي كنم، سهم كمي نيست. گسترده تر از عالم تنهايي من عالمي نيست. غم آنقدر دارم كه مي خواهم همة فصل ها را بر سفرة رنگين خود بنشانمت، بنشين؛ غمي نيست ... .
حواي من بر من نگير خود ستايي را كه بي شك تنهاتر از من در زمين و آسمانت ، آدمي نيست. آئينه ام را بر دهان تك تك ياران گرفتم تا روشنم شد در ميان مردگانم همدمي نيست.
همواره چون من نه، فقط يك لحظه خوب من بيانديش، لبريزي از گفتن. ولي در هيچ سويت محرمي نيست.
من قصد نفي بازي گل را و باران را ندارم. شايد براي من كه همزاد كويرم، شبنمي نيست.
شايد و يا شايد، هزاران شايد ديگر. اگر چه اينك به گوش انتظارم جز صداي مبهمي نيست.
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم دی ۱۳۸۵ ساعت ۹:۳۹ ق.ظ توسط محمد
|