كجايي اي محبوب من ؟ آيا در آن بهشت كوچك هستي
و آب گل هايي را مي نوشي كه تو را مي بينند
چونان مادري كه كودك بر سينه چسبيده شان را مي نگرند؟
آه ... اي همدم روحم، كجايي ؟
آيا به ياد داري روز ديدارمان را،
آن هنگام كه هالة نوراني روحت ما را در خود كشيده بود
و فرشتگان گرداگردمان جمع شده
نيايش كردار روح را نغمه سرا بودند؟
آيا به ياد داري نشستنمان زير شاخه هاي درختان
كه بر سرمان خيمه افكنده بودند
تا چونان سينه اي فراخ كه راز دل را در خود نگاه مي دارد
اسرار ما را از گزند نامحرمان محفوظ دارند؟
آيا به ياد مي آوري گذرگاه جنگل ها و بيشه ها را
كه دست در دست در آنها قدم مي زديم
و سرهايمان را به هم تكيه داه بوديم
گويا از خود، به خود پناه مي جستيم؟
به ياد مي آوري آن لحظه اي را كه براي وداع آمدي
و بوسه هايي بر لبانم جاي دادي؟
آن بوسه، آغاز راهي عظيم بود؛
همچون دم قدرتمندي كه بر انسان خاكي دميده شد.
آن آه، راهمان را به جهان روحاني راهنما شد،
تا شكوه روحمان را آشكار كند؛ و آن جا خواهد ماند
تا دوباره همديگر را ببينيم.
اكنون كجايي اي خود ديگر من ؟
آيا در اين سكوت شب بيداري ؟
بگذار نسيم پاك
تپش و مهرباني جاودانة قلبم را به تو برساند.
آيا چهره ام را به ياد مي آوري ؟
آن تصوير، مشتاق تر از خود من نيست
كه اندوه ديريست سايه برشادماني ام گسترانده است.
زاري و گريه، چشمانم را كه زيبايي ات را مي نماياند، پژمرده است
و لبانم را كه با بوسه هايت شيرين شده بود، خشكاند.
كجايي اي محبوب من ؟
آيا نجواي مرا از اين سوي جهان مي شنوي ؟
آيا نياز مرا مي فهمي ؟
آيا بار سنگين درد مرا ديده اي ؟
كجايي اي ستاره زيباي من ؟
لبخندي در فضا بزن، كه خواهد رسيد و مرا جاني دوباره خواهد داد !
از انفاس خود، عطري در فضا بپراكن كه حمايتم خواهد كرد !
كجايي اي محبوب من ؟
آه، چه بزرگ است عشق !
و چه بي مقدارم من ... !
جبران خليل جبران