دردم بزرگه. بغضم سنگينه... کي مي تونه بياد و آرومم کنه ... ؟ کي... ؟

 بابابزرگم رفت ...

مي فهميد ... ؟!

 

خوابيدي بدون لالايي و قصه.

بگير آسوده بخواب بي درد و غصه ...

ديگه کابوس زمستون نمي بيني

توي خواب گلاي حسرت نمي چيني

ديگه خورشيد چهره تو نمي سوزونه

جاي سيلي هاي باد روش نمي مونه

ديگه بيدار نمي شي با نگروني

يا با ترديد که بري يا که بموني ...

رفتي و آدمکا رو جا گذاشتي

قانون جنگلو زير پا گذاشتي

اينجا قهرن سينه ها با مهربوني

تو تو جنگل نمي تونستي بموني

دلتو بردي با خود به جاي ديگه , اونجا که خدا برات لالايي مي گه

مي دونم مي بينمت يه روز دوباره ,

توي دنيايي که آدمک نداره ...