::: قصه ی خیال :::
ذهنم از شعر تهي است و دل از انديشه عشقت سرشار. ياد باران هاي پائيز و گرمي دستان تو ... در دلم غوغاي تنهايي و اندر جان من سوداي بيرون آمدن از جسم و در راهت فنا گشتن چه بسيار ...
و در اين حال و هوا ماه از گوشه بام اندك اندك همچو خواب مي برد روح مرا سوي نگاه روشنت. خاطره همچو پيچك دست در دامن اندوه دلم مي زند و « خواب در چشمان ترم مي شكند » و در اين همهمه ي باد « شب به بيداري و اندوه دلم مي خندد »
چه هوايي دارد شب پائيزي من ...
ماه من كاش مي ديدم آندم را كه نقاب از چهره ي خود بر داري. كاش باشم آن نفسي كه نفس از دم گرمت گيرم. گاش هرم نفست گرمي خانه ي اين دل باشد ...
تو نمي داني ...
كه دلم تنگ تو نيست ! دلم آشوب دلت را نگران است. دل من از غم دوري ؛ دلم از سياهي شب نگرفته. دل من تنگ نگاهيست كه به تنهايي من مي گريد.
و چه تنگ است امشب دل تنها ... دل من ...
اندكي بعد كه باران چنگ بر دامن آن خاطره ها زد آن ستاره كه همه شب همدم بي كسي ام بود خيس از آن خاطره باراني در كنارم به تماشاي نگاهم بود و دل من غرق نگاهي كه به تنهايي "باران" مي گريد ... !
چه نگاهي دارد دل باراني من ...
هق هق گريه ام از برق نگاهش پنهان ؛ سوز آهم رو بسوي آسمان ؛ به كه گويم كه مرا « آتش عشق تو خاكستر كرد ».
دوست دارم كه شبي فارق از همهمه ي بي رحمي ؛ فارق از بود و نبود دنيا ... ساده ... تنها ... بي همتا ... فقط از زمزمه ي " هم " سرشار ؛
پاي از دامن هستي بكشيم ...
و به جايي برويم كه در آن بجز از ما نباشد احدي ؛ كه نباشد خبري ز حسادت ز دروغ ؛ كه در آن شب همه شب نگوئيم به معشوق
قصه گونه ي خيس ؛ قصه ي خون جگر
و در آن معني عشق نگهت را به تصوير كشيم ؛ و به گرماي وجودت خانه اي گرم شود
كه سحر گاه از آن ؛
نور خدا مي تابد ...
چه خيالي دارد دل تنها ؛ دل من ...
" محمد "