ساعت چهارده و بيست و هشت دقيقه دوشنبه دهم آذر ماه 1382.

هوا ابري و سرده. بيرون اين كلاس قطره هاي بارونو مي بينم كه چه سرد و سنگين به زمين مي خورن. برگاي درخت انجير حياط دانشكده رو زمين ريختن و زير پاي بچه ها با يه فرياد به ياد تموم روزاي سبز بهار و تابستون چشماشونو مي بندن و به انتظار برف زمستوني روي زمين باقي مي مونن.

دلم گرفته؛ پريشب وقتي از بيمارستان با رضا به سمت خوابگاه مي اومديم برف مي باريد. اولين برف "پائيزي". همونجا تصميم گرفتيم راهو طولاني كنيم و پياده روي كنيم. چه حس و حال قشنگي بود. زير نور چراغاي خيابون؛ دونه هاي يخ زدة برف و خاطرات گذشتة دو سالة من و رضا.

 

 

اونوقت خيلي دلم مي خواست تو هم بيرون باشي و اين برف رو ببيني. از اينكه اونشب نتونسته بودم ببينمت دلم بدجوري گرفته بود. اما اون برف قشنگ انگار دوست نداشت من تو رو ببينم؛ همون شب سرما خوردي و يكشنبه و دوشنبه من؛ توي اين دانشگاه؛ ميون اين همه آدم عجيب؛ ميون 400 تا بيد مجنون؛ زير اين آسمون گرفته و گريون تنهاي تنها چشم اميد به فردا و ديدن تو دوختم و بي توجه به حرفاي استاد كه داره پاي تخته پشت اون ترنس هاي عجيب و غريبش واسة ما حرف مي زنه و هي به من چشم غره مي ره كه سرتو از رو برگه بردار و منو نگاه كن؛ به فكر روزاي قشنگ قبل از اولين بيد مجنون و نگاه هاي تو اشك تو چشام حلقه زده.

زمستون و پائيز رو خيلي دوست دارم. اما نه براي فعاليت و درس خوندن. دوست دارم براي مسافرت؛ دوست دارم براي دور هم بودن؛ دلم لك زده واسه يه كرسي و پاي صحبت مادربزرگ نشستن. واسه قدم زدن ميون برگاي خشكيده جنگل. فرصت حرف زدن تو اين مدت واسم خيلي نبوده. همون وقتاي كم رو هم قدر ندونستم و متاسفانه پائيز داره تموم مي شه و قاعدتاً ترم هم به دنبال اون. بعدش ماه آسمونم بايد بره. دلم شور مي زنه . چرا نمي فهميد ... ؟