خیلی وقته که فرصتی واسه نوشتن نداشتم. اما امروز دیگه دلم طاقت نداشت.

بعد از ظهر یه روز بهاری. بیرون از اینجا که دوسش ندارم هوا هم آفتابیه هم ابری ! داره بارونم میاد. کلی این بیرون درخت کاج و سرو و اقاقی هست. بوی بارونم که بهشون اضافه شده. جات خالیه. البته اون بیرون. اینجا که اومدن نداره !

دلم تنگه . نمی دونم چرا. دوست دارم زودتر این پایان نامه لعنتی تموم شه. دیگه خسته شدم. بعدش وقت دارم که یه کمی هم روی سایر کار هام فکر کنم. اینجا اصلا جای خوبی نیست. حداقلش اینجور جاها واسه کسایی که مدیریت خوندن خوب نیست.چون بدجوری اذیت میکنه ...

دلم تنگه. نمیدونم دیگه چی بگم ...

دوستت دارم.